حرف های ناگفته

حرف های ناگفته یک ساده دل

حرف های ناگفته

حرف های ناگفته یک ساده دل

کودکی

من توی یه خونواده ای به دنیا اومدم که بعد از چهار تا دختر من اویلن پسرشون بودم وقتی به دنیا اومدم همه از خوشحای بال در اورده بودند اون وقت بود که شدم گل سرسبد خونه اونم از لحاظ لوس بودن.بعد از سه سال یه داداش کوچلو گیرم اومد که رو هم شدیم چهار تا دختر و دوتا پسر اون زمان من همه کاره خونه بودم هرچی میگفتم نه نمیگفتن.ولی باورتون نمیشه تا 6 سالگی از در خونه بیرون نرفته بودم هیچ دوسی تو اون زمان نداشتم یه روز از شانس خوبم توپم افتاد تو کوچه مامانم گذاشت برم تو کوچه که توپم رو بیارم اون موقع همسایمون تازه اومده بودن تو این خونه جدیدشون و یه پسر همسن من داشتند اون روز ما با هم با یه توپ اشنا شدیم و تونستم برم بیرون با هزار التماس مامان میزاشت برم میرون گذاشت با اون پسره بازی کنم اما به شرطی که رو به روی خونه باشه کم کم اون پسر منو با بقیه بچه های محل آشنا کرد طوری شده بود که تو طول شش ماه کل محل رو میشناختم و کافی بود یکی ازم ادرس میخواست یک سال گذشت و من شدم هفت سال باید می رفتم مدرسه

 

خب بقیه اش واسه بعد

نظرات 3 + ارسال نظر

هومم جالبه منتظر بقیه اش هم هستیم حامد جون

بعد؟؟؟

درسا 1387,01,26 ساعت 20:39

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد