اول اینکه از همه معذرت میخوام به خاطر تاخیرم
دوم اینکه بازم معذرت میخوام به خاطر اینکه پست کودکیم خیلی بد بود ، هم از لحاظ ویرایشی مشکل داشت و هم از لحاظ املایی
خب برگردیم سر بقیه داستان
..........................
امروز روز اول مدرسه من بود تو پوست خودم نمیگنجیدم آدرس مدرسه خودمو مثل کف دستم بلد بودم مامان بازم گفت من باید باهات بیام و باهام اومد
اصلاً دوست نداشتم بیاد میخواستم تنها برم اما نمیزاشت بلاخره با مامان رفتیم توی کلاس تقسیم بندی شدیم ومعلم ما اومد یکی بود به اسم آقای اسماعیلیان.معلم با جذبه ایی بود لاغر و قد بلند.مامان بیرون ایستاد
هی من بهش میگفتم مامان برو ولی اون گفت نه میمونم خلاصه روز اول که هیچ تا یک هفته مامان باهام می اومد و تا ساعت دوازده باهام می موند و با هم برمیگشتیم خونه.
بعد از یه هفته بالاخره مدیر و ناظم و معلم بسیج شدند و با مامان حرف زدند و مامان قبول کرد که فقط صبح ها منو برسونه به مدرسه جالب این بود که فاصله مدرسه تا خونه با پای پیاده چیزی حدود پنج دقیقه بود.
بعد از اون که مامان نیومد من دیگه توی مدرسه هیچ کس رو نمیشناختم دو هفته گذشت و هیچکی باهام دوست نبود از شانس معلم ما هم عوض شد و یکی اومد به اسم آقای شاهینی
کم کم به خاطر اینکه خیلی درسم خوب بود بچه ها باهام دوست شدند منم چون همیشه توی خونه بودم بلد نبودم چطوری دوست بشم و زیاد با همه نمیجوشیدم کم کم توی همون سال اول کتاب های روانشناسی و دوستیابی گرفتم و خوندم.حالا دیگه یاد گرفتم چطوری دوست بشم.شش ماه بعد بازم معلمون عوض شد و یکی اومد به اسم آقای قائمی باورتون نمیشه ثلث دوم ریاضی رو بهم داد 19 اونم فقط به خطر اینکه در مورد یک سوال توی کلاس باهاش بحث کردم و خلاصه ما با معدل 19/95 سال اول رو گذروندیم و رفتیم سال دوم و یه عده ایی از مدرسه منو میشناختن البته مدیر و نظم به لطف کارهای مامانم منو شناخته بودند.سال دوم به خوبی گذشت و رفتیم سال سوم دبستان و معلممون پسر خاله ام بود منم شدم مبصر کلاس و مسئولیت پذیری رو یه خورده تجربه کردم سال چهارم اومد و معلمون باز هم همون پسر خاله ام بود و اینجا بود که من درسم رو به نوزول کرد یعنی چون پسر خاله ام بود تکالیفم رو نمینوشتم مامان هم چون میدونست معلمم پسر خواهرشه دیگه ازم درس نمیپرسید ولی خدایی سال چهارم رو به خاطر پارتی معدلم شد 20 البته دوم و سوم هم 20 بود رفتیم سال پنجم اول هر سال هم واسه تقسیم بندی کلاس ها مامان با هام می اومد یعنی پنج سال دبستان من با مامان می رفتم سال پنجم معلممون همون معلم سال اول بود یعنی آقای اسماعیلیان واسه خودش یه سری قانون های خاصی داشت و خیلی ادم جالبی بود اون سال با معدل 18/99 با به عرصه راهنمایی گذاشتم
خب خب خب فعلاً کافیه
من دارم سعی میکنم خلاصه بنویسم تا به نکات مهم و کلیدی داستان برسیم
من توی یه خونواده ای به دنیا اومدم که بعد از چهار تا دختر من اویلن پسرشون بودم وقتی به دنیا اومدم همه از خوشحای بال در اورده بودند اون وقت بود که شدم گل سرسبد خونه اونم از لحاظ لوس بودن.بعد از سه سال یه داداش کوچلو گیرم اومد که رو هم شدیم چهار تا دختر و دوتا پسر اون زمان من همه کاره خونه بودم هرچی میگفتم نه نمیگفتن.ولی باورتون نمیشه تا 6 سالگی از در خونه بیرون نرفته بودم هیچ دوسی تو اون زمان نداشتم یه روز از شانس خوبم توپم افتاد تو کوچه مامانم گذاشت برم تو کوچه که توپم رو بیارم اون موقع همسایمون تازه اومده بودن تو این خونه جدیدشون و یه پسر همسن من داشتند اون روز ما با هم با یه توپ اشنا شدیم و تونستم برم بیرون با هزار التماس مامان میزاشت برم میرون گذاشت با اون پسره بازی کنم اما به شرطی که رو به روی خونه باشه کم کم اون پسر منو با بقیه بچه های محل آشنا کرد طوری شده بود که تو طول شش ماه کل محل رو میشناختم و کافی بود یکی ازم ادرس میخواست یک سال گذشت و من شدم هفت سال باید می رفتم مدرسه
خب بقیه اش واسه بعد
دوستان عزیز سلام
دوست دارم داستان زندگی خودم رو واستون بنویسم شاید براتون جالب باشه و ازش درس عبرت بگیرین
انشالله که بتونم خوب بنویسم